آموزگار علوم پای حیوانی را به شاگردش نشان داد وگفت : از روی پای این حیوان بگو اسمش چیست ؟
شاگرد نگاهی به پا کرد وگفت : نمی دانم .
آموزگار پای دیگر حیوان را نشان داد ، شاگرد گفت : نمی دانم .
معلم پس از چند سوال دیگر که کرد وشاگرد جواب نداد عصبانی شدو گفت:بگو اسمت چیست تا یک صفر گنده برایت بگذارم .
شاگرد کفش وجورابش را درآورد وگفت: حالا آقا معلم شما از روی پایم بگویید اسمم چیست !!!
معلمی از شاگردش پرسید: پسرم کانال سوئز کجاست ؟
شاگرد : آقا اجازه ! راستش را بگم ؟
معلم : بگو جانم .
شاگرد : آقا اجازه ما از سی کانال فقط سه کانال تلویزیون رابلدیم و از کانال سوئز استفاده نکرده ایم تابدانیم کجاست!!!
دوش بی روی تو آتش به سرم برمی شد /و آبی ازدیده می آمد که زمین تر می شد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز /همه شب ذکرتو می رفت ومکرر می شد
چون که شب شد همه را دیده بیارامدومن/ گفتی اندربن مویم سر نشتر می شد
آن نه می بودکه دور ازنظرت می خوردم/خون دل بود که ازدیده به ساغر می شد
ازخیال تو به هرسوکه نظر می کردم /پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی/مدعی بود اگرش خواب میسر می شد
هوش می آمدو می رفت ونه دیدارتو را/می بدیدم نه خیالت ز برابر می شد
گویی آن صبح کجا رفت که شب های دگر/نفسی می زدو آفاق منور می شد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت/ورنه هرشب به گریبان افق بر می شد
خدایا !
خدایا چگونه تو رابخوانم درحالی که من.من هستم
(با آن همه گناه ومعصیت)
وچگونه از رحمت تو نا امید شوم درحالی که تو.تو هستی
(با آن همه لطف ورحمت)
خدایا تو آنچنانی که من می خواهم
مرا نیز چنان کن که تو می خواهی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را /نجستم زندگانی راو گم کردم جوانی را
کنون با بارپیری آرزومندم که برگردم /به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یادیار دیرین کاروان گم کرده را مانم /که شب درخواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود وماراهم شبابی وشکرخوابی /چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
سخن بامن نمی گویی الا ای همزبان دل /خدا رابا که گویم شکوه ی بی همزبانی را
استاد شهریار
روزی (میرسیدشریف گرگانی) ازپسرش پرسید:
دوست داری مانند کدامیک از دانشمندان معاصر گردی؟
فرزند پاسخ داد:
مانند شما.
سید گفت :همت تو کوتاه است وبا چنین بالهای همت پروازی اندک خواهی کرد.
ای فرزند من هدفم آن بود که در فضل ودانش چنان شوم که اشخاصی مثل (ابن سینا)از شاگردانم به حساب آیند.
اکنون می بینی که بدین پایه ی کوتاه و کوچک رسیده ام.
سلطانی با وزیر خودش گفتگو می کرد که آیا طبیعت بر تربیت مقدم است یا تربیت بر طبیعت رجحان دارد؟
وزیر گفت: تربیت تقدم دارد.
سپس برای اثبات سخن خویش سلطان را به صرف شام دعوت کرد.
وقتی سلطان وارده مجلس شد مشاهده کرد که در اطراف سفره گربه هایی شمع بر دست ایستاده ومجلس را روشن کرده اند.
وزیر در این هنگام به سلطان گفت:
طبیعت گربه کجا وشمع داری کجا؟ این تربیت است که گربه را به نگهداری شمع و روشنایی افروزی واداشته است.
سلطان پس از شنیدن سخنان وزیر خودش دستور داد تا موشی را آورده ودر آن اتاق رها سازند.
به محض اینکه چشم گربه ها به موش افتاد شمع ها را انداخته ودر پی موش دویدند.
سلطان گفت: این دلیل بر آن است که طبیعت بر تربیت مقدم است.
(داستایوفسکی)-نویسنده روسی-می نویسد:
روزی زن دهاتی را دیدم که طفل شیرخواره ی لاغری را دربغل داشت. اوزن جوانی بودوبچه درحدود6هفته ازتولدش
می گذشت.طفل برای اولین بار لبخند زد.این راخود آن زن به من گفت.از زن پرسیدم که چه احساسی دارد واوپاسخ
داد:هربار که خداوند دعای یک گناهکار را نظاره می کند همان طور خوشحال می شود که مادری از دیدن اولین لبخند نوزاد خودش.
این جواب زن.تنها ازفکر وعقیده ای مذهبی سرچشمه می گیرد.
ستایش برای خدا است
آن نخستین بی آغاز و واپسین بی انجام
ستایش برای خداست
که خود را به ما شناساند وشیوه ی سپاسگذاری از
خود را به ما آموخت
ودرهای علم به پروردگاریش را به روی ما گشود
ومارا به اخلاص ورزیدن به توحید خود رهنمون ساخت
(صحیفه سجادیه)
تو مگومارا به دان شه بار نیست
باکریمان کارها دشوارنیست
چون دراین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی می دان که هست
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
در دل تو مهر حق چون گشت نو
هست حق را بی گمان مهری به تو